سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 

گم شدم توی کوچه های این شهر
نشانیت را گم کردم، توی دستم بود، اما نفهمیدم کی از دستم افتاد! توی شلوغی این کوچه و خیابان هم که نمی شود حتی آدم ها را پیدا کرد چه رسد به یک نشانی!
نشانیت را گم کردم، توی دستم بود، اما نفهمیدم کی از دستم افتاد! مادرم برایم نوشته بود، خیلی قبل ترها! آن وقتها که بچه بودم! خوب یادم هست وقتی نشانی را داد توی دستم گفت بگذارش توی جیب پیراهنت، همان جیبی که روی قلبت است، گذاشتمش همانجا و یادم رفت! حتی یادم رفت که مادرم گفته باید جایی بروم!
تا اینکه چند سال قبل یکهو یادم افتاد از آن نشانی و از آنجایی که مادر گفته بود باید بروم، با نگرانی دست کردم توی جیبم، همان جیب روی قلبم و دیدم هنوز هست!
اما کاش از جیبم بیرون نمیاوردمش، کاش توی این شهر شلوغ حواسم پرت نمی شد، نفهمیدم کجا از دستم افتاد، همانطور نگران آمدم توی کوچه و خیابان زیر دست و پای آدم ها به دنبال نشانی، آنقدر نگاهم روی زمین بود که اصلا نفهمیدم از کجا می روم، حتی نکردم گاهی نگاه آسمان کنم، تا لااقل روز و شب را بفهمم!
 حالا بعد از اینهمه سال سرم را بالا گرفته ام، نور آسمان چشم هایم را می زند، آخر بس که نگاهم به زمین بوده اصلا با نور میانه ای ندارد!!
حالا بعد از اینهمه سال سرم را بالا گرفته ام، تازه فهمیده ام چقدر بوی زمین گرفته ام، هنوز نشانی را هم پیدا نکرده ام!!
نشانی بماند! حسابی گم شده ام!! حتی راه خانه را هم بلد نیستم! تا لااقل برگردم و یک بار دیگر از مادر بپرسم نشانی تو را!!
حالا بعد از اینهمه سال سرم را بالا گرفته ام و می بینم گم شده ام آقا، گم!
حالا من مانده ام و تنها چیزی که از بچگیم یادم مانده! فکر میکنم این را مادر روی همان نشانی نوشته بود: هل إلیک یابن أحمد سبیل فتلقی...



نوشته شده در یکشنبه 90 اسفند 21ساعت ساعت 12:25 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin